<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d10121908\x26blogName\x3dHere+is+My+Parapet+...\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLACK\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://myparapet.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://myparapet.blogspot.com/\x26vt\x3d83673642665528068', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

20050828





You think to dark
lights are in my hand
in my heart
...
...
just touch it
...
ببین
بغض کردم
ببین
دلتنگم
ببین
منتظرم
ببین
امید دارم
ببین
منو ببین
تشنه ی دیدنم
.
.
.
...
من یه مشکل کوچیک دارم
اونم اینه که
احمقانه و دیوانه وار
دوست دارم
...

there is no way
...
to find the way
...
you want the way
...
you ask me
...
what is the way
...
i dont know the time

but i know
this is the time to find
there is no way
to find the way

20050827

.خداوند در شب های بی خوابی همراه شما خواهد بود ، وبا عشق خویش اشک های شما را خواهد زدود
.خداوند یار شجاعان است
...
.
.
.
پائولو کوئلیو

20050826



...آسمان آبیست
و
... بی ابر می وزد
.
.
.
به آنجا زُل زده ام
به رقص مرگ نشسته اند
...
و
...
...سبزینگی تو را بهارانه می گریند
...
من؛
بهت زده می نگرم
قطرات اشک آرام و ساکت
با نرمی
از گونه هایم لبریز می شوند
...
...پیر زنی به سوی من آمد
...می شناسمش
بی صبرانه دعایم میگوید
...
آواز صدایش خونین است
...
از دل او بی خبرم
.
.
.
آسمان همچنان بی ابر و آبیست
!...اما نمی وزد

20050825

really it's a wild and crazy life
...
:اینگونه می گوید دلتنگستان
آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.
...
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.
...
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.
...
آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.
.
..
...
.تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت
...
آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند

Just one last dance....oh baby...just one last dance
We meet in the night in the Spanish caffe
I look in your eyes just don't know what to say
It feels like I'm drowning in salty water
A few hours left 'til the sun's gonna rise
tomorrow will come an it's time to realize
our love has finished forever
how I wish to come with you
how I wish we make it through

Just one last dance
before we say goodbye
when we sway and turn round and round and round
it's like the first time
Just one more chance
hold me tight and keep me warm
cause the night is getting cold
and I don't know where I belong
Just one last dance

The wine and the lights and the Spanish guitar
I'll never forget how romantic they arebut I know, tomorrow I'll lose the one I love
There's no way to come with you
it's the only thing to do
Just one last dance, just one more chance, just one last dance
...

20050824

چون درخت، خمیده و گنگ
چون مار ، گزنده ؛ پیچیده
...
...مبهوت ،مبهوت همچون کسی که گذر زمان غافلگیرش ساخته
گویی ایستاده
و
زمان از ثانیه ها و ساعتها به سالها و و قرن ها گذشته است
...و تو
در اندک زمانی گذر کردی
...همچون قاصدک در باد
...ومن
مبهوت زمان
مبهوت موج زمان
...
... از گیسوی تو تا انتهای عمق بی کران نگاهت

do right click on this black screen and select play !



20050823

...تکلیف این پست تا اطلاع ثانوی نا مشخص است
...
حتی شاید بعد از اطلاع ثانوی هم نا مشخص بماند
اصلا تا همیشه نا مشخص است

20050821

20050820

دیشب صدای تو توی صدای گیتار موج می خورد
زیر مهتاب
آواز من صدای تو را کم داشت
نگاه تورا کم داشت

20050815

wow,
it is like a game...
...
we play
...
we smile
...
and
we win...!
but at all i know you will win at last...
coz you have a smile on your heart!

20050811

به من گفتی آب میخوام
جام آب و پر کردم
نوشیدی
بار دیگر در خلوت درخواست کردی
اینبار جام دلت را پر کردم
...
از تو طلب آب کردم
مرا تشنه رقصانیدی و من مستانه می خندیدم
...
..
.
تشنه بودن از تو شیرین است
!ای شیرینک رویای من
صدای باد میاد
چشمامو باز میکنم
یه سطح تیره و صاف میبینم
مهتاب بالای سرم خودنمایی میکنه
گوشه ی کادر چشمم میبینمش
یه کم که حالم سر جا میاد می بینم روی زمین افتادم
روی زمین خوابیدم
آروم
و باز هم آروم
جسمی آروم
نگاهی تند
و درونی کاملا متفاوت از برون
...
قبل از اینکه بخوام به این فکر کنم که از جام بلند شم یا اینکه کجام
دوست دارم به صدای باد گوش کنم
به صدای برخورد نور مهتاب
با شاخه ها
با برگا
...
به صدای حرف زدن ستاره ها
تو آسمونی که جز سکوت هیچی نداره
...
میدونم فهمیدی
...
بازم هوس شنیدن صدای سکوت و کردم
ولی اینجا شلوغ
همه ی برگای جنگل با هم حرف میزنن
همه ی سنگهایی که اطرافم روی زمین زیخته شدن
دارن بهم نگاه میکنن
نگاهشون صدا داره
یه صدای دلخراش
یه صدایی که من دوست ندارم
حس میکنم اینجا نا محرمم
مهتاب که همیشه آروم بوده الان داره داد میزنه
صدای خواب میاد
چشمام خسته اس میخواد بسته شه
ولی من نمیزارم
چون اگه بخوابم دیگه نمیتونم احساسمو بیان کنم
الان حتی اگه بیهوش بشم
دوست دارم بنویسم
Just listen to the secrets of secret garden
آبی آبی آبی
به رنگ خورشید
دیدی وقتی به خورشید نگاه میکنی چشمات چه جوری میشه؟
سیاهی میرن
یه جورایی بامزه اس
همه فکر میکنن خورشید طلاییه اما من میدونم اون آبیه
اگرم خودش آبی نباشه فکراش آبین
آبیه آبیه آبی
بعد از این همه مدت اومدی
اومدی و نشستی اون وسط
وسط دلم
اینهمه طول کشید که برسی اونجا
حالا که رسیدی
میگی میخوام برم
یعنی نه که خودت بخوای
یه جورایی باید بری
ولی من قول میدم
همیشه واسه تو دعا کنم
همیشه، واسه همیشه جاتو توی دلم نگه دارم
بهم قول بده همیشه فکرات سبز و زلال باشن
...ای زلال بانو

20050803

شبا به این همه تاریکی نگاه میکنم
به این همه انرژی خاموش به این همه فریاد
به این همه فکر به این همه شعر
به این همه عطش
به این سیراب دلان شبگرد
به این آسمان
به روی ماه
به ابر سرگردان
...
و در آخر من فقط میخواهم بگوییم
من به تو فکر میکنم
و تو ترنم شبی
و شب از تو زیباست
کجایی مهربونم؟؟؟
کلی دلتنگت شدم