20050120
20050119
20050115
برای تو... سکوت مملو از فرياد
چشم انداز زيبای رديف درختان بلند و کهنسال خيابان ولی عصر هيچ جلوه ای ندارند وقتی خسته باشی و جسم خسته ات را از اين سربالايی لعنتی بالا بکشی . اين سربالايی کی تمام می شود؟ آن درد قديمی باز در سينه ام پيچيد . ببين ! با نوک انگشت نشانش می دهم دقيقا وسط سينه... . ديگر در اين چند سال ياد گرفته ام که بايد به اين درد فکر نکنم. بايد راهم را بگيرم و بروم. بی خيال باشم. اما انگار نه ول کن نيست... . راستی لحظه مردن چه لحظه ای است ؟ خيلی به آن فکر کرده ام . اما تا يک بار نميرم نمی توانم برايتان تعريف کنم. شايد برای لحظه ای همه دنيا متوقف می شود... تاريک می شود . شايد چيزی شبيه يک خواب سبک نيمروزی است . بغضی در سينه ام وول می خورد ... قلنبه می شود و مثل يک سکسکه بی ارزش بيرون ميزند. دکتر نوار دراز را مقابل چشمانش می گيرد . هيچ معلوم نيست از لابلای آن همه منحنی درد ، دنبال چه می گردد. اما با اين همه می گويد چيزی نيست. يک پرولاپس ساده ... نه خوب شدنی است نه خطرناک ! مثل ميگرن ! بايد تحمل کرد. درد زير بازوهايم را سنگين کرده است . پاهايم بی طاقت شده اند . تف به اين سربالايی . کی تمام می شود؟ اگر تو بميری فردا خورشيد باز هم طلوع خواهد کرد. اگر تو بميری مردم باز هم به جوک های بی مزه و بامزه هم می خندند. اگر تو بميری هيچ اتفاقی نمی افتد. اما از شر اين درد لعنتی راحت می شوی و همين طور از همه دردهای ديگر. آن درد قديمی هنوز رهايم نکرده است . درست در وسط سينه . ببين با انگشت نشانش می دهم . اگر يکی از آن سرب های آتشين بر اين جا می نشست ديگر مجبور نبودم اين سربالايی لعنتی را گز کنم. اما امروز قلب من سه تکه شده است . که نيم بيشتر آن را به تو بخشيده ام و آن دو تکه ديگر در دست دو کودک بازيگوش در تلاطم است . اگر قلبی از خودم داشتم بی درنگ آن را تسليم مرگ می کردم . اگر قلبی از خود داشتم زشت ترين ناسزاها را به همه سربالايی های زمين نثار می کردم و قدمی ديگر بر نمی داشتم.
وقتی قلبم در دستان توست و با نگاهت به تلاطم در می آيد وقتی آن دو کودک بازيگوش مرا به خود می خوانند و تمنای محبت دارند
...وقتی
...خدايا به دلم آرامش بده-