
...آسمان آبیست
و
... بی ابر می وزد
.
.
.
به آنجا زُل زده ام
به رقص مرگ نشسته اند
...
و
...
...سبزینگی تو را بهارانه می گریند
...
من؛
بهت زده می نگرم
قطرات اشک آرام و ساکت
با نرمی
از گونه هایم لبریز می شوند
...
...پیر زنی به سوی من آمد
...می شناسمش
بی صبرانه دعایم میگوید
...
آواز صدایش خونین است
...
از دل او بی خبرم
.
.
.
آسمان همچنان بی ابر و آبیست
!...اما نمی وزد
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home