!...بارون می اومد
.
.
.
...روحم مست بود
...
...جسمم مریض و خسته
...
....ذهنم دیوانه
اما
رفتم
آخر نداشت
افتادم
زمین خیس آب بود
چشام بسته شد
قطرات بارون و روی تنم حس میکردم
ضرباتش روحم و به مرکز زمیق سوق میداد
با رویای اومدنت چشمامو باز کردم
یه مدت گیج بودم
چه جوری رسیدم خونه نمیدونم
فقط یه مشت قرص و لیوان بالاسرم گذاشتن
...
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home