هرچی بهش گفتم یه کم خستگی در کن بذار من بازی کنم گوش نکرد
سخت مشغول بود، سعی میکرد تا میتونه دست بگیره
.
.
.
یهو خسته شد
...دستشو گذاشت زمین
رفت خوابید
...دیگه پا نشد
!من با تردید دستشو برداشتم بازی کنم تا بازیشو ادامه بدم آخه نمیخواستم ببازه
!...اما
...آخه من که بازی بلد نیستم
...
!...نه... پاشو خودت بازی کن خستگی در کردن بسه من این بازیو بلد نیستم -
...خوابیده
...انگار حرفامو نمیفهمه
میدونم خسته شدی ولی بد جوری مارو تو قمار زندگی تنها گذاشتی رفتی
.
.
.
دلم یه آسمون گریه میخواد
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home